شنبه, ۳ آذر ۱۴۰۳، ۱۲:۰۲ ق.ظ

درباره سايت

پایگاه فرهنگی،مذهبی شهدای نیاک

سایت شهدای نیاک مرجع نرم افزارهای مذهبی ومقالات،بیانات رهبری،زندگینامه شهدا،کتاب های مذهبی،صوت وتصویر،جشنواره های شهدای نیاک،مداحی مناسبت های مذهبی،بانک صوت وتصویر،آرشیوفیلم های مذهبی،کلیپ های مذهبی،سخنرانی علما،خبرهای سیاسی،اجتماعی،فرهنگی مذهبی،نظامی،کتابخانه،نرم افزارهای قرآنی،امام خمینی ره،ویژه نامه مذهبی،کودک ونوجوان،محرم،ماه مبارک رمضان،عاشورا و تاسوعا حسینی،امربه معروف ونهی از منکر،حجاب عفاف،سبک زندگی اسلامی

بایگانی

محبوب ترين ها

پيوندها

مداحان وشعرا

شخصیت های سیاسی ونظامی

شبکه های اجتماعی

کتاب «تنها گریه کن» چگونه به نگارش درآمد

 بخش خبری کتابخانه اسلامی

سایت شهدای نیاک مرجع خبری وطراح نرم افزارهای مذهبی

کتاب «تنها گریه کن» چگونه به نگارش درآمد

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، اکرم اسلامی نویسنده کتاب تنها گریه کن که کتاب او بعد از استقبال خوب مخاطبین مورد توجه رهبر معظم انقلاب اسلامی قرار گرفت، در مقدمه این اثر نوشته است:

یا من یعطی من لم یسئله

«حتی اگر کتاب را ننویسی، اصرار دارم بروی و برای یک‌بار هم که شده، حاج‌خانم را ببینی.»

این نقطه، تنها چیزی بود که در موردش تردید نداشتم؛ دیدار! و خوب واقعیت این است که نمی‌شود یک‌بار حاج‌خانم را ببینی و دوباره دلت هوایش را نکند و قرار دومی نگذاری.

یک صبح زمستانی بود. میان کوچه‌های بلوار امین، خانه‌شان را پیدا کردم و برای اولین بار در عمرم، با آغوش گرمِ یک مادر شهید مواجه شدم که فقط برای من باز شده بود.

من غریبی می‌کردم و او مادرانه، مهربانی. تعارفم کرد هر کجا راحتم بنشینم. بی اختیار چند قدم برداشتم طرف مبل راحتیِ سمت راستم و تا پایان تمام جلسات مصاحبه، جایم را تغییر ندادم. بعد‌ها برایم گفت:

«اینجا که می‌نشستیم و حرف می‌زدیم، اتاق محمد بود. چند سال پیش موقع تعمیر خانه، از حاجی خواستم دیوارش را بردارد.» و من که همیشه به شانه‌ها ایمان داشتم، دلگرم شدم.

دیدار اول‌مان تا اذان ظهر طول کشید. نرفته بودم برای مصاحبه، نرفته بودم برای محک زدن خودم؛ حتی به پرونده‌ی باز روبه‌رویم به چشم خریدار هم نگاه نمی‌کردم. حاج حسین سفارشم کرده بود و من گوش به‌فرمان، رفته بودم تا نفس پاک و بهشتی یک مادر شهید بهم بخورد و روزم را نورانی کند.

باورم شده بود مهمان عزیز این خانه‌ام؛ بس‌که صاحبخانه با دقت و اشتیاق برایم حرف می‌زد. عکس‌هایشان را نشانم داد. دستم را گرفت و برد سمت اتاقش، آشپزخانه، حیاط و داخل زیرزمین. چشمم با احتیاط به گوشه‌های خانه بود و گوشم با حیرت و اشتیاق به ماجرا‌هایی که تعریف می‌کرد.

کتیبه و پرچم و سیاهی و کیسه‌های برنج و دیگ و اجاق گاز برای مراسم محرم و فاطمیه، یک طرف تمیز مرتب چیده شده بودند. سمت دیگر، بسته‌های ارزاق و لباس برای خانواده‌هایی که یک ماه را تا ماه بعد، چشم به راه کمک می‌کردند. یک طرف هم ویلچر و تخت و تشکِ بیمارستانی و ده‌ها وسیله‌ی ضروری و رفاهی برای خانواده‌هایی که بیمار داشتند و امکانات مالی نه.

این‌ها فقط بخشی کوچک از خیری بود که از خانه‌ی شهید معماریان به هرکسی که درِ خانه‌شان را به‌امید گشایشی می‌زد، می‌رسید. همان روز اول، با محبت و لبخند و حوصله، مثل یک کبوتر جلدم کرد.

نزدیک ظهر، در حالی که یک چیزی توی دلم تغییر کرده بود و متحیر دنیا را نگاه می‌کردم، اجازه خواستم زحمت را کم کنم. با دستِ پر روانه‌ام کرد. سه‌تار جانماز سفید تور دوزی شده گذاشت کف دستم و گفت: این‌ها را خودمان می‌دوزیم. تور و ساتن و روبان لباس‌هایی را که به درد پوشیدن نمی‌خورند، می‌شکافیم. با دقت و احتیاط که شسته و اتو شده‌اند، ازشان جانماز و حتی گاهی روبالشتی می‌دوزیم، تزیین می‌کنیم و همین جا می‌فرستیم؛ پولش هم می‌ماند برای خانواده‌های نیازمند.

مادر شهید گفت: این‌ها را خودم دوختم. یکی باشد برای خودت، دو تا هم برای هر کسی که دوستشان داریم. سه سال گذشته، هنوز هم وقتی به سجاده‌ام نگاه می‌کنم، پولک‌های جانمازی تویش برق می‌زند و باورم نمی‌شود قبلا لباس عروس بوده است.

نماز ظهرم را که در مسجد نزدیک خانه‌شان خواندم، مطمئن بودم می‌خواهم تا زنده‌ام، چند خط راجع به این زن بنویسم. اما می‌توانستم؟ مردد بودم و می‌ترسیدم. ته دلم احساس می‌کردم این کار سنگینی است. دلم می‌خواست یک نفر با اطمینان بگوید بله، بنویس یا بگوید نه، نمی‌توانی.

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی